رمان رمان آسمانی ها قسمت هفتم

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان رمان آسمانی ها از خوندنش لذت ببرین :

رمان , اسمانی ها ,  رمان . رمان اسمانی ها . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,

 


چند دقیقه گذشته بود و من به همان حالت سجده باقی مانده بودم. فرشته با ملایمت به سرم دست می کشید، حرف ها تا پشت دهانم می آمد و توان نداشتم دهان باز کنم و چیزی بگویم. تنها صدایی که به گوش می رسید صدای جر و بحث تورج و وحید بود، وحید عربده می کشید و می خواست وارد اطاق شود اما تورج اجازه نمی داد، پدر فرشته می خواست مانع درگیری آن دو شود و آیناز و گلناز هم گریه می کردند. با صدای فرشته گوش هایم تیز شد:
-نمی خواستم دفترو بخونم، آدم فوضولی نیستم خودتم می دونی، بازش کردم فکر کردم دفتر جزوه هاته، اسم خودمو و وحیدو دیدم کنجکاو شدم، تو بذار به حساب مریضیم، تو فکر کن مریض شدم عقلمو خوردم........................................
و صدایش لرزید:
-وقتی نوشته هاتو خوندم، وقتی خوندم...
به هق هق افتاد:
-هما از خودم بدم اومد، یادم اومد هشت نه سال پیش تو کتابخونه ی دانشگاه پل طالشان با هم حرف می زدیم، یادمه به شوخی بهت گفتم وحید آدم خوبیه مخشو بزن، هما نفهمیدم تو وحیدو می خوای، چقدر من خر بودم
شانه هایم لرزید، او چه تقصیری داشت؟ او که گناهی نداشت، او هم دلش پیش وحید بود، وحید هم خاطرش را می خواست. اصلا آق بانو گفته بود نمی شود به زور بین دو نفر ایستاد. با یادآوری آق بانویی که دیگر وجود نداشت، قلبم سنگین شد. ای کاش بود، ای کاش بود و خودش فرشته را آرام می کرد.
-الان می فهمم چرا شب عروسیم نخواستی بیای، وای هما با اون حالت با من اومدی خرید عروسی، برام سرویس طلا خریدی، ازم نگهداری کردی، به وحید کمک کردی، تو چه طاقتی داری هما، من چقدر بدبختم هما، چقدر بدبختم که هیچ وقت نتونستم خوبی هاتو جبران کنم، همیشه باعث شدم عذاب بکشی، به خاطر من این همه سال عروسی نکردی و تنها موندی
سر بلند کردم، چشمان زیبایش پف کرده بود، با گریه گفتم:
-تو رو خدا با خودت اینجوری نکن، همه چیز مال گذشته است، دیگه تموم شده، اصلا از اون حس چیزی با من نمونده، اون یه حماقت دوره ی جوونی بود
-نه تموم نشده، اگه تموم شده بود ازدواج می کردی، با تورج یا امیر یا چند تا خواسگار خوبی که تو این سالها واست اومد ازدواج می کردی، پس تو هنوز وحیدو دوست داری
از خجالت گر گرفتم، چشم از فرشته گرفتم، توان نداشتم به صورتش خیره شوم. داشت از علاقه ی من به همسرش می گفت. سرم را پاینی انداختم:
-فرشته...من، نه اصلا دوست..دوستش...وحید برام فقط شوهر توئه همینو بس
خودش را جلو کشید و با دستانش صورتم را قاب کرد و مجبورم کرد سرم را بلند کنم:
-نه، دیگه گول نمی خورم هما، می دونم هنوز دلت پیششه، من همه ی اون دفترو نخوندم، ولی می دونم دوستش داری، توی دانشگاه خیلی ها وحیدو دوست داشتن، چون آدم خوبی بود، می تونست هر کسی رو خوشبخت کنه، منم نه سال خوشبخت زندگی کردم، ولی دیگه بسِّه، دیگه من مهم نیستم، من که می میرم، من که میرم اون دنیا...
دلم لرزید، با وحشت به میان حرفش پریدم و گفتم:
-فرشته از مردن حرف نزن، تو زنده می مونی، بالای سر بچه هات...
-نه، من می میرم، میرم اونجا پیش مادرم و برادرم، میرم پیش آق بانو
و میان گریه لبخند زد:
-میرم گوششو می کشم که از اون اول قضیه رو می دونست و به من چیزی نگفت
و دوباره چشمه ی اشکش جوشید:
-اما تو زنده می مونی، تو می مونی بالای سر بچه هام، تو بزرگشون می کنی
دستم را روی دستانش گذاشتم:
-با هم بزرگشون می کنیم، قربونت برم از رفتن نگو، تو رو خدا از این حرفا نزن
-من رفتنی ام، چیزی نمونده که برم، اصلا دیگه نمی خوام زنده باشم، هر چی زندگی کردم بسه، ولی تو که زندگی نکردی، نوبت توئه، دیگه نوبت زندگی کردن توئه
با گریه گفتم:
-فرشته هذیون میگی، چی میگی؟ تو رو خدا همه چیزو فراموش کن، من غلط کردم که توی اون دفتر...
-نه نه، من باید می فهمیدم، باید می فهمیدم این همه سال تو چی کشیدی، می تونستی زندگی منو بهم هم بریزی، اصلا می تونستی به ما کمک نکنی، دستمونو نگیری، آخه تو چرا اینقدر خوبی هما؟
و بینی اش را بالا کشید:
-من باید جبران کنم، باید تلافی کنم، ببین هما تو و وحید ازدواج می کنین، تو می شی مادر بچه های من، وقتی من رفتم، وقتی که مردم جای منو برای اون سه تا پر می کنی، به من این قولو بده، قول بده...
خودم را عقب کشیدم، نگاه هراسانم روی صورت فرشته چرخید، دیوانه شده بود، دفترم را خواند و عقلش را از دست داد. در دل به خودم بد و بیراه گفتم، من باعث شدم که دیوانه شود. خدا مرا نمی بخشید، اصلا حقم بود که مرا نبخشد. ترسیده گفتم:
-فرشته، خوبی؟ حالت خوبه؟
-من خوبم، خیلی خوبم، دیگه از مردن نمی ترسم، دیگه برام سخت نیس، می دونم تو قراره مادر بهتری واسه بچه هام باشی، وحید یه زن خوب پیدا می کنه، اصلا می دونی چرا مادرم مرد؟ می دونی چرا من و تو اینقدر بی کس و تنها بودیم؟ یادته همیشه می گفتم توی هر کار خدا یه حکمتی هست؟ حکمتش این بود که منم برم و تو بمونی، حکمتش این بود که هر دو تا خوشبخت زندگی کنیم
چشمانش را بست، اشک های بی رحم روی گونه اش چکیدند:
-فقط دلم می سوزه که نیستم و خوشبختی تو و وحیدو از نزدیک نمی بینم
دوباره بغضم ترکید:
-تو چجوری تو این هاگیر واگیر از من و شوهرت میگی؟ چجوری از عروسی میگی؟ فرشته تو حالت...
صدایش بالا رفت:
-باید زن وحید بشی، همین فردا باید باهاش ازدواج کنی، مردنم نزدیکه، امروز فردا می میرم، اصلا دیگه نمی خوام برم شیمی درمانی، می خوام این روزای آخر عمرم آروم باشم، می خوام خوشبختی تو رو ببینم، آرامش بچه هامو ببینم، خوشبختیِ وحید، وحید...وحید...
و یکباره دستش از روی دستم شل شد و عقب رفت، از جا پریدم:
-فرشته، خوبی؟ فرشته؟
چشمانش بسته بود، به پشت روی زمین افتاد، از تهِ دل زار زدم:
-فرشته، یا امام زمان
به ثانیه نکشید که در باز شد و وحید و تورج خودشان را داخل اطاق پرت کردند، وحید نعره زد:
-فرشته چی شد؟ یا حضرت عباس
به خودم تکانی دادم و بالای سر فرشته رسیدم، دست گذاشتم روی قلبش، قلبش می تپید، از سر آسودگی چشمانم را بستم. صدای گریه ی آیناز و گلناز در فضای اطاق پیچید. وحید دست برد و فرشته را مثل پر کاه از روی زمین بلند کرد و گفت:
-بریم بیمارستان، تو رو خدا بریم
آیناز با گریه گفت:
-مامان فرتِّه، مامانمو می خوام
تورج رو به من کرد:
-سوئیچو بده
گیج و گنگ به کیفم اشاره زدم، به سمت کیفم پرید و آن را از روی زمین برداشت گفت:
-با بچه ها بمون، ما دو تا می ریم
و به سمت در اطاق دوید، لحظه ی آخر سر چرخاند و لبخند اطمینان بخشی به من زد و رفت. به خودم که آمدم، آیناز در آغوشم اشک می ریخت.

تا غروب منتظر برگشتن وحید و تورج و فرشته ماندم. آنقدر گریه کرده بودم که سرم سنگین شده بود، آیناز و گلناز در آغوشم بودند که با مانتو و روسری روی سرم همانجا روی زمین، به خواب رفتم. با باز شدن در اطاق، از جا پریدم، نگاه خواب آلودم روی صورت پف کرده از گریه ی وحید، ثابت ماند، یکباره هوشیار شدم و به خودم تکانی دادم، فرشته در آغوشش بود. با صدای گرفته ای گفتم:
-فرشته چطوره؟ خوبه؟
بر خلاف انتظارم جوابم را نداد، با اخمهای در هم به سمت تختخواب دو نفره شان رفت و فرشته را روی آن خواباند. مجال فکر کردن به وحید و رفتار عجیب و غریبش نبود، به سمت فرشته رفتم، به هوش بودم، دستش را در دست گرفتم:
-فرشته جونم، خوبی عزیزم؟
چشمان بی فروغش را به صورتم دوخت و لبخند زد:
-خیلی خوبم هما، خیلی
پیشانی اش را بوسیدم:
-بهتر هم می شی
لبخندش عمیق شد:
-آره، می دونم بهتر می شم، با آرامش می رم، دیگه آرومم
لب هایم لرزید:
-فرشته تو رو خدا اینجوری نگو
سری تکان داد و به پشت سرم زل زد:
-به وحید هم گفتم، گفتم عقدت کنه، فقط همینو می خوام
آنقدر جا خوردم که چشمانم گشاد شد، ضربان قلبم بالا رفت. فرشته چه کار کرده بود؟ حالا دلیل اخم های در هم وحید را می فهمیدم. بدنم گر گرفت، از خجالت دوست داشتم بمیرم. لبم را به دندان گرفتم. حالا وحید در مورد من چه فکری می کرد؟
-فرشته می شه این بحثو تموم کنی؟
صدای وحید بود که با بد اخمی فرشته را مخاطب قرار داده بود، فرشته هم اخم کرد:
-بهت گفتم این آخرین خواسته ی منه، نمی خوای که حسرت به دل بمیرم؟
-کی گفته تو می میری؟ چرا داری با روان من بازی می کنی؟ این چرندیات چیه میگی؟ مغزتو خوردی؟
خودم را عقب کشیدم و سراپا ایستادم، انگار فرشته واقعا مغزش را خورده بود. من زن وحید شوم؟ نه، امکان نداشت. وحید شوهر فرشته بود، همیشه هم شوهرش باقی می ماند. من این وسط کجای معادله بودم؟یک دختر یتیم بدبختِ تنها که در آستانه ی سی سالگی هیچ دلخوشی نداشت. همه ی آدم های خوب دور و برش را از دست داده بود و بهترین دوستش هم چند صباحِ دیگر می رفت.
با صدای فرشته تکان خوردم:
-وحید توی بیمارستان چی گفتم؟
-من به تو چی گفتم؟ گفتم این حرف همین جا خاک بشه یا نه؟ گفتم یا نه؟
زمزمه کردم:
-بچه ها بیدار می شن
وحید به سمتم چرخید، چشمانش دو کاسه ی خون بود، با تشر گفت:
-رفیقت خل شده، روانی شده، میگه تو رو عقد خودم کنم، اونم کِی؟ همین فردا...
فرشته به میان حرف وحید پرید:
-هما من میخوام تو زن وحید بشی، اصلا همین جا تو رو واسه وحید خواسگاری می کنم
پلک زدم، پشت سر هم پلک زدم، یاد دفترم افتادم. چند سال پیش با ذوق و شوق داخلش نوشته بودم وحید می خواهد از من خواستگاری کند، همان دورانی بود که وحید می خواست فرشته را از من خواستگاری کند، حالا فرشته مرا برای شوهرش خواستگاری می کرد. نگاهم دور تا دور اطاق چرخید و روی چهره های معصوم آیناز و گلناز ثابت ماند. به زحمت دهان باز کردم:
-فرشته الان وقت این حرفها نیس
فرشته نیم خیز شد:
-پس کی وقتشه؟ دیگه وقتی نمونده، دارم میرم، چرا نمی فهمین؟ من دارم میرم
و یکباره به سرفه افتاد. دوباره چشمه ی اشکم جوشید، چه کار کرده بودم که خدا این روزهای سخت را نشانم می داد؟ آزار من به مورچه هم نمی رسید.
وحید دستپاچه شد:
-فرشته، آروم باش، خودتو اذیت نکن
و دستش را به سمت فرشته دراز کرد، فرشته دستِ وحید را محکم در دست گرفت و میان سرفه های کش دارش گفت:
-عقد..عقدش کن....عقدش کن وحید...
صدای هق هق وحید را که شنیدم دستم لمس شد:
-فرشته چی میگی تو؟ این فکرای چرت و پرت چیه؟ کیو عقد کنم؟ این که خواهر منه، من زن دارم فرشته، تو زن منی، تو خانوم خونه ی منی، چرا داری دیوونم می کنی، چی میگی تو؟
قلبم فشرده شد، وحید گفته بود من خواهرش هستم، فرشته به سرفه افتاده بود، فرشته حالش خوب نبود، وحید عصبی بود. اصلا نمی دانستم درد بی درمان خودم چیست.
فرشته با به گلویش چسبید:
-بچه هام بی مادر...نمی مونن، هما همه تونو...خوشبخت می کنه،
وحید دستی به سر فرشته کشید:
-استراحت کن، به خودت فشار نیار، تو حالت خوب نیس، باشه بعدا حرف می زنمی، باشه خانوم؟
و خواست از روی تخت بلند شود که فرشته به بازویش چسبید و با ناله گفت:
-تو زندگیم...هیچ وقت، هیچ وقت...هیچی ازت نخواستم،
و سرفه امانش نداد، خودش را خم کرد. وحید ترسید:
-آروم عزیزم، فرشته آروم، خانوم آروم
صدای نق نق آیناز را شنیدم که تازه از خواب بیدار شده بود:
-مامان فرته، اومدی؟
گلناز هم بیدار شد و روی زمین نشست و چشمانش را مالید. فرشته با دست به من اشاره کرد که بچه ها را از اطاق بیرون ببرم. اشک هایم را پاک کردم و خم شدم:
-پاشین بریم بیرون
گلناز لج کرد:
-نمیام
با التماس گفتم:
-خاله تو رو خدا لج نکن
خودش را عقب کشید:
-نمیام
صدای سرفه های خفه ی فرشته روانم را به هم ریخت، دست گلناز را کشیدم:
-بیا بریم دیگه
آیناز به مانتو ام چسبید:
-می ترسم خاله
گلناز فریاد زد:
-نمیام اصلا
وحید چرخید و نعره زد:
-گمشو بیرون دیگه بچه
و از یقه ی لباسِ گلناز کشید و به سمتم هلش داد:
-برو بیرون
گلناز به گریه افتاد، فرشته نفس عمیق کشید:
-با همه چیزت...ساختم وحید...وقتی می خواستیم...عقد کنیم یادته؟ به خاطر مادرم...که داشت می مرد عقدو جلو انداختیم...با همه ی بی پولی و نداریت ساختم
وحید دوباره دستی به پیشانیِ فرشته کشید:
-می دونم عزیزم، می دونم، همیشه پیشِ تو رو سیاه بودم
گلناز را کشیدم و به سمت در اطاق رفتم.
-نه، رو سیاه نبودی، من زن خوشبختی بودم، من خوشبخت بودم باهات وحید
گلناز دستم را گاز گرفت، تا مغز استخوانم تیر کشید. نگاه وحشت زده ام روی وحید ثابت ماند که شانه هایش می لرزید:
-منم خوشبختم، خوشبختم که تو زنمی
-خواسته ی اول و آخرم...اینو ازت می خوام...باید گوش کنی...دیدی دکتر چی گفت؟ دیدی امروز چی گفت؟
دوباره دستم تیر کشید، گلناز باز هم دستم را گاز گرفته بود. ذهن سودا زده ام به تکاپو افتاد، دکتر چه گفته بود؟ دکتر چه درد بی درمانی گفته بود؟
-وحید بذار...خوشبخت برم، خواهش می کنم،
و اینبار سرفه امانش نداد، مایع سبز رنگی از دهانش بیرون ریخت. با مشت و لگد گلناز به خودم آمدم، کتکم می زد. در اطاق را باز کردم، اول آیناز را فرستادم برود داخل سالن. خم شدم و گلناز را در آغوش کشیدم، نگاهم افتاد به دستم کبود شده بود، گلناز به موهای سرم چسبید و کشید، سرم خم شد با بدبختی گفتم:
-گلناز، خاله موهامو کندی
جیغ کشید:
-مامانمو می خوام، ولم کن می خوام برم پیش مامانم
حس کردم هر لحظه امکان دارد پوست سرم از ریشه کنده شود، دست کوچکش را گرفتم:
-گلناز، خاله کشتی منو
یک جفت جوراب مردانه مقابلم ظاهر شد، تورج بود. او را به کل فراموش کرده بودم، دست برد و دستان گلناز را از سرم جدا کرد:
-دخترم، گلناز خانوم، عمو؟ چیه؟ چی شده؟ دلت میاد موهای خاله رو می کشی؟
صدایش غم داشت، درد داشت، صدایش دل شکسته بود انگار. سر بلند کردم و به چشمان غم زده اش خیره شدم، با دستان کبود و لرزان، موهای به هم ریخته ام را زیر روسری چپاندم. دستِ تورج روی سر گلناز بود که در آغوشش هق هق می کرد. چند ثانیه به من خیره شد، نگاهش عجیب و غریب شده بود، یکباره بی مقدمه لبخند زد، نم اشک در چشمش درخشید، آب دهانم را قورت دادم. گلناز را در آغوشش تاب داد و به سمت پدر فرشته رفت که روی مبل نشسته بود و آیناز را در آغوش گرفته بود و اشک می ریخت. گلناز را کنارش نشاند، دوباره به سمتم آمد و به آرامی گفت:
-دستتو ببینم
با صدای لرزانی گفتم:
-دکتر چی گفت؟
سکوت کرد، صدایم بالا رفت:
-تورج؟
-گفت اذیتش نکنیم روزای آخرشه، دیگه نیاریمش بیمارستان
دستم را همان ستی که گلناز دندان گرفته بود روی دهانم گذاشتم، با ناباوری گفتم:
-دکتر گفت؟
تروج سر تکان داد.
-فرشته از کجا می دونه؟
-فکر کردیم بیهوشه، ولی بهوش بود شنید
و دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد، میانه ی راه دستش متوقف شد. به چشمانم زل زد:
-از دستم رفتی هما
نگاهم روی اجزای صورتش چرخید، او هم که هذیان می گفت، فرشته امروز و فردا می رفت و او هذیان می گفت، وحید هذیان می گفت و خود فرشته، اصلا خودش هذیان زده بود. فهمیده بود که به زودی می رود، دیوانه شده بود. چشمانم را روی هم فشردم، صدای جیغ هیستریک گلناز عصبی ام کرد، تورج با بغض گفت:
-تو زن وحید میشی، من می دونم، خود فرشته مجبورتون می کنه عقد هم بشین، من باید برم ، من دوباره باید برگردم اطریش، این دفه واسه همیشه میرم دیگه اینجا کاری ندارم، دیگه هیچ وقت نمیام ایران...

دو روز بود آمده بودم خانه ی خودم. یعنی وحید به من گفت به خانه برگردم. گفت خودش خبر حال فرشته را به من می دهد. دوست نداشتم از آنجا بیرون بیایم. حال فرشته خوب نبود، حال فرشته اصلا خوب نبود و هر لحظه احتمال می دادم فاجعه اتفاق بیوفتد، همانی بشود که دکتر گفته بود. تورج هم پیدا نبود، او هم گم و گور شده بود، آخرین بار در خانه ی پدری فرشته به من گفته بود بر می گردد اطریش و دیگر هم ایران نمی آید. بعد از آن دیگر خبری از او نداشتم و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید، دوست داشتم زنگ بزنم از وحید حال فرشته را بپرسم اما رو نداشتم. می دانستم جر و بحث آن ها بر سر من بود. فرشته اصرار داشت وحید مرا عقد کند. و یک لحظه حس کردم چقدر این جمله برایم سنگین است، من بشوم زن وحید؟ زن رسمی اش؟ پس فرشته چه می شد؟ دوست صمیمی ام چه؟ این چه سرنوشتی بود که من و فرشته داشتیم. این همه بدبختی برای چه بود آخر؟
به سمت دستشویی رفتم، تا صورتم را بشویم. دو روز بود که اضطراب دیوانه ام کرده بود. ذهنم رفت سمت تورج، باید با او تماس می گرفتم، اصلا دلیل این دو روز بی خبری چه بود؟ چرا وحید و فرشته تماس نگرفتند؟ چرا وحید خبر فرشته را نمی داد؟ نرسیده به دستشویی ایستادم. شاید باید با خانه ی فرشته تماس می گرفتم، باید صدایش را می شنیدم. "من زن وحید شوم" دیگر چه صیغه ای بود؟ میان این همه بدبختی فقط همین را کم داشتیم. به سمت تلفن رفتم، دستم به گوشی نرسیده بود که صدای آیفون بلند شد. به سمت آیفون رفتم، با دیدن وحید درون مانیتور جا خوردم. یک اتفاقی افتاده بود، یک بلای آسمانی رسیده بود، وگرنه وحید اینجا چه می کرد؟ دکمه را فشردم و به سمت جالباسی دویدم، روسری ام را به سر کشیدم و از سالن بیرون رفتم....
هوا سرد بود، باران نم نم می بارید، بی توجه به بلوز و شلوار نازکی که به تن داشتم، مقابل وحید ایستاده بودم. نگاه هراسانم از سر تا به پا روی هیکلش چرخید. لباسهایش کثیف بود، بوی ترشیدگی باعث شد بینی ام را چین دهم. چشم از تی شرتش گرفتم و به صورتش زل زدم، چشمانش پف کرده و سرخ بود. فرشته از دست رفته بود، آمده بود همین خبر را به من بدهد. دستانم رفت سمت دهانم، می خواستم از تهِ دل جیغ بکشم. می خواستم خودم را بزنم، دوستم رفته بود، بچه هایش بی مادر شده بودند. چشمانم گشاد شد، اشک تا پشت پلکم راه باز کرد و یکباره با صدای وحید تکان خوردم:
-هما حال فرشته خیلی بده،
پلک زدم، فرشته زنده بود. وحید گفت حالش بد است. "حالش بد است" یعنی اینکه زنده بود. همین هم برای من غنیمت بود، همین هم خوب بود.
-ببین از صبح روی من آورده بالا، هر بار بالا آورد بغلش کردم، چسبوندمش به خودم، لباسامو ببین، استفراغ فرشته اس
دهانم را بستم، بغض بیخ گلویم چسبید.
-دیروز جیغ می کشید، نمی دونم چشه، می گه باید ما عقد کنیم، خل شده، دیوونه شده، من نمی دونم چشه هما، می گه عذرائیلو می بینه، می گه می خوام بهش جون بدم ولی شماها نمی ذارین، نفرین می کنه هما، نفرینم می کنه
سرم را پایین انداختم. به خودم دلداری دادم که کابوس است، خواب است، یک خواب وحشتناک. اصلا بختک است. و واقعا هم بختک بود، بختک بود که آمده بود وسط زندگی همه ی ما.
-هما میگه ازت راضی نیستم، یه حرفایی می زنه همه ی تنم آتیش می گیره، التماس می کنه عقد کنیم، راستشو بگو چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ حرفی شده؟
نگاه هراسانم روی چشمان سرخش ثابت ماند. به او باید چه می گفتم؟ به او می گفتم زنت فهمید که من سالها عاشق تو بودم، که هنوز هم دوستت دارم؟ نه، اینها که گفتنی نبود.
-تورج امشب پرواز داره، داره میره اطریش
با شنیدنِ این حرف قلبم از کار ایستاد، خواستم چیزی بگویم که مجال نداد:
-اونم خل شده، تنهام هما، من راضی شدم، راضی شدم عقدت کنم
چشمانم دو دو زد، لال شدم. انگار کسی دست انداخته بود داخل سینه ام و قلبم را فشار می داد. وحید دستی به ته ریشش کشید:
-می دونم خل شدم، می دونم دیوونه شدم، ولی زنم داره می میره، بخدا می دونم خواسته ی زیادیه، ولی عقدمون صوریه، هر وقت تو گفتی فسخش می کنیم، بخدا من نامردی نمی کنم، تو خواهر منی، همیشه خواهر منی، می ترسم هما، تو رو خدا بازم در حقم خواهری کن، فرشته عقلشو از دست داده، این دم آخری...این دم آخری بذار آروم بره
سرم گیج رفت، صدای وحید در سرم تکرار شد، گفت "عقد کنیم، عقدمون صوریه، تو همیشه خواهر منی، فرشته این دم آخری آروم بره"
"دم آخری" یعنی فرشته داشت می رفت؟ راه نفسم بسته شد. فرشته داشت می رفت، داشت پر می کشید و می رفت.
-گفته واسه عقد آقا رو بیاریم خونه، فکر همه چیزو کرده، بخدا خودم بعدا یه شناسنامه ی دیگه برات می گیرم، اصلا به اون حاجی میگم توی شناسنامه چیزی ننویسه، فقط یه صیغه بخونه و خلاص، هما مثه همیشه برای من و فرشته خواهری کن، بخدا تا آخر عمرم غلام حلقه به گوشت می شم، تو رو خدا دست برادرتو بگیر
و دستش را به سمتم دراز کرد:
-دست منو بگیر هما
کلافه شدم، خواستم فریاد بزنم "تو برادر من نیستی، اگه برادر منی چجوری می خوای منو عقد کنی؟"
-یه چیزی بگو هما، تورج که نتونست کمکم کنه، گفت خودتون می دونین، خودم می دونم چقدر به هم ریخته، من الان فقط به زن خودم فکر می کنم، هیچی برام مهم نیس، بچه ام مهم نیس چه برسه به تورج، هما خواهش می کنم، یه صیغه می خونیم تموم میشه و فسخش می کنیم، بعد از اینکه فرشته...بعد از اینکه...
و گریه امانش نداد و بغضش شکست، میان هق هق گفت:
-هما، بخدا خودم فسخش می کنم، تو رو خدا هما، تو رو به روح پدر و مادرت این آخر آخر ها، این دم آخر....
هر دو دستم را روی سرم گذاشتم. خدایا چرا اینطور شد، چرا به اینجا کشید؟ ده سال پیش که برای اولین بار وحید را دیدم و عاشقش شدم، بارها از تو خواستم او را به من بدهی، جرا اینطور او را به من می دادی؟ چرا فرشته را می بردی پیش خودت؟ اصلا وحید را هم نمی خواستم، دیگر هیچ کس را نمی خواستم، فقط فرشته زنده می ماند، بالای سر بچه هایش می ماند برایم کافی بود.
به وحید زل زدم که دست برد سمت تی شرت کثیفش و آن را به سمت بالا کشید:
-ببین، استفراغ زنمه، میاره بالا، چیزی نمیخوره ولی میاره بالا، تو رو به بزرگی و پاکی خودت قسم می دم هما، راضی شو، برای منم سخت بود ولی وقتی بدونی عزیزت داره جلوی چشمت پر پر می زنه، واسه خاطرش آدم هم می کشی یه صیغه که چیزی نیس، چیزی نیس هما، تو رو خدا...
سرم را پایین انداختم، این ها همه کابوس بود، همین حالا از خواب بیدار می شدم، همین حالا بیدار می شدم و فرشته را می دیدم که با لبخند هر دو کودکش را در آغوش گرفته بود و تنها نگرانی اش، ازدواج نکردن من بود.
-هما جان، هما، تو رو به روح مادرت و آق بانو، تو رو قرآن هما...
وحید همچنان التماس می کرد، چشمانم را بستم.
.....................
ترسیده بودم. نگاه هراسانم دور تا دور اطاق می چرخید، انگار تازه به خودم آمده بودم، نشسته بودم وسط اطاق روی صندلی، نگاه فرشته روی من ثابت مانده بود، نگاهش نور نداشت، فروغ نداشت. نگاهش هیچ نداشت، اما لبش می خندید، اما همه ی وجودش می خندید. چشم از او گرفتم و به وحید زل زدم، رنگش پریده بود، چشم از فرشته بر نمی داشت. سرم را برگرداندم، پدر فرشته به آرامی اشک می ریخت. ویدا کنارش ایستاده بود، چشمان او هم سرخ بود. چشم از او گرفتم و به مرد محضردار خیره شدم که روی صندلی نشسته بود، با حیرت به این جمع ماتم زده نگاه می کرد. آب دهانم را قورت دادم، راستی راستی انگار امروز مراسم عقد کنان من بود. محضردار دفترش را باز کرد. نگاهم را از او گرفتم و دوباره به فرشته زل زدم، رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. گوشه ی لبم لرزید. از خودم بدم آمد، من باعث این همه مصیبت بودم. او که خوب بود، او که چیزیش نبود. یک هفته ی پیش می خواست خانه ام را تمیز می کرد، دفتر خاطراتم را که خواند از پا افتاد. نگاه غم زده ام را که دید، سری تکان داد و به آرامی گفت:
-خوشبخت بشی هما
اشک دور چشمم حلقه زد، یاد تورج افتادم. دو سه ساعت پیش با من تماس گرفت، برگشته بود اطریش، صدای او هم غم داشت، صدایش درد داشت. خط به خط حرفهایش در ذهنم حک شده بود:
-اطریشم هما، برگشتم، نشد بمونم، نتونستم بمونم، وقتی قسمت دو نفر با هم نباشه، فلک هم بیاد پایین مال هم نمی شن، برگشتم چون درسته مال من نشدی ولی طاقت اینم نداشتم ببینم مال کس دیگه ای، حتی اگه اون آدم صمیمی ترین دوستم باشه، اومدم اطریش تا منم برم دنبال زندگی خودم، اینجا یه دختر خوب هست، اینجا لیزا هست، آسمونی نیس، مثه تو نیس، اما دختر خوبیه، شاید خوشبخت شدیم درست مثه تو که با هر کی باشی خوشبخته، حتی اگه وحید باشه، مراقب خودت باش آسمونی، مراقب وحید باش، مراقب بچه های فرشته باش، اگه عمر فرشته به دنیا بود که خودت می دونی باید از وحید دل بکنی و از زندگیش بیای بیرون، آسمونی ها هیچ وقت وسط خوشبختی دو نفر نمی مونن اگه نبود...اگه نبود خوشبختی رو به اونها هدیه کن، خوشبخت باشی هما، برای خوشبختی منم دعا کن...
-آماده این؟
با صدای محضر دار به خودم آمدم. گفته بود آماده ام؟ من آماده ی چه بودم؟ من اینجا وسط اینها چه می کردم؟ دخترهای وحید و فرشته کجا بودند؟ فرشته چرا اینقدر رنگ پریده بود؟ وحید چرا اشک می ریخت. چانه ام لرزید. محضر دار داشت خطبه می خواند، داشت می گفت دوشیزه ی مکرمه. به خودم نگاه کردم مانتوی عقدم مشکی بود شلوار لی سنگشور به پا داشتم، روسری ام مشکی بود. مشکی پوش بودم اصلا. دوباره به فرشته نگاه کردم، سرفه امانش را برید. وحید نیم خیز شد، فرشته با دست به او اشاره کرد تا روی صندلی بنشیند.
-بنده وکیلم؟
به سمت محضردار چرخیدم، می خواست مرا به عقد وحید در آورد؟ بعد از این همه سال، آن هم در این موقعیت. تورج باز هم رفته بود، فرشته داشت می مرد، وحید التماسم کرده بود.
دوباره به فرشته نگاه کردم، برایم سر تکان داد. لبم را به دندان گرفتم، نمی خواستم گریه کنم، دهان باز کردم:
-بله....
....................
کسی دور و برمان نبود. فقط من و فرشته داخل اطاق بودیم. روی تخت دراز کشیده بود، من هم روی لبه ی تخت نشسته بودم. گفته بود همه بروند بیرون، گفته بود فقط خودم و خودش بمانیم. دو ساعت از عقد من و وحید گذشته بود و حالا من و فرشته هوو بودیم. نفسم سنگین شد. فرشته دستش را دراز کرد و روی گونه ام گذاشت، صورتم را چرخاندم و کف دستش را بوسیدم. لبخند زد:
-خوشبخت بشی هما
سرم را به چپ و راست تکان دادم:
-فرشته...
دستش را روی دهانم گذاشت:
-هیچی نگو، فقط گوش کن
و سرفه ی خفه ای کرد:
-تو خیلی خوبی ها...در حفم کردی، من همیشه مدیونتم...هیچ وقت نتونستم خوبی هاتو جبران کنم...همیشه هوامو داشتی، این دم آخر هم یه لطفی در حقم کن...بچه هامو سپردم بهت...بچه هامو زیر پر و بالت بگیر...وحید خیلی دل نازک شده، کمکش کن...می دونم می خواد بعد از اینکه من مردم طلاقت بده، قبول نکن...زیر بار نرو
زمزمه کردم:
-فرشت...
دوباره دستش را روی دهانم گذاشت و به سرفه افتاد:
-وقتی...برام نمونده هما...وقتی ندارم...گوش کن...قول بده راضی نمی شی...طلاق بگیری...قول بده
-فر...
-قول بده، تو می تونی...وحیدو به زندگی برگردونی...این قولو بده
به گریه افتادم:
-فرشته الان...
-قول بده هما...عذرائیل اومده...منو ببره، وقت دار...تموم می شه...قول بده
بغضم را قورت دادم:
-قول می دم...قول میدم
میان سرفه، لبخند زد:
-قول دادی...سر قولت بمون...باشه؟
سری تکان دادم. با سر به کمد پشت سرم اشاره زد:
-برو کشوی اولو...باز کن یه جعبه توشه برام بیار...زود باش
از روی تخت بلند شدم و به سمت کشو رفتم، داخلش جعبه ی جواهر بود، همان جواهری که برای عقد فرشته خریده بودم. فرشته می خواست چه کار کند؟
به سمتش رفتم. جعبه را از من گرفت و آن را گشود. نگاهش روی سرویس طلا ثابت ماند، در جعبه را بست دوباره به سمتم دراز کرد، نیمه ی راه دستش شل شد، با عجله جعبه را گرفتم:
-خوبی؟
سری تکان داد:
-این مال تو...کادوی عقدت
پشت دستم را روی دهانم گذاشتم تا هق هقم خفه شود. نفس عمیق کشید:
-پخشو رو روشن می کنی؟ شعر هفتو بذار
از جا پریدم و به سمت ضبط صوت رفتم، دستانم می لرزید. دکمه ی هفت را فشردم، صدای خواننده باعث شد اشک به چشمم هجوم بیاورد:
"به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو سپیده دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی
به سمت فرشته چرخیدم. چشمانش را بسته بود، با صدای ضعیفی گفت:
-به بچه ها...بچه هام...بگو بیان، به وحید...بگو بیاد
و نفسش بریده بریده شد. به سمتش دویدم:
-فرشته
به زحمت لبخند زد:
-سلامتو...به آق بانو...می رسونم، به مادرت، به پدرت...به مادر خودم...به داداش فرهادم
با گریه گفتم:
-فرشته
-وقتی فهمیدم...وحیدو این همه سال...می خواستی...از خدا خواستم منو ببره...نخواستم خوب بشم...دیدی تو یه هفته...منو برد؟
-فرشته کاش خدا منو ببره ولی تو زنده بمونی
-تو باید بمونی...پیش بچه هام...پیش وحید...تو باید زندگی کنی
"یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من دگر چه پرسی ز حال من"
-بگو بچه هام...بیان
و نفسش به شماره افتاد. به سمت در اطاق دویدم و آن را گشودم. وحید پشت در ایستاده بود، با دیدنم وحشت زده شد:
-ها؟
نتوانستم چیزی بگویم، به اطاق اشاره زدم، وحید خودش را داخل اطاق پرت کرد، گلناز و آیناز به دنبالش دویدند. بین چهارجوب در ایستادم. وحید مقابل تخت فرشته زانو زد:
-فرشته خانوم، خانوم خودم، فرشته
فرشته به زحمت گفت:
-دیگه کاری...ندارم، دارم میرم...دلم براتون...تنگ میشه
وحید با التماس گفت:
-تو رو خدا خانوم، تو رو قرآن بمون
فرشته پلک زد یک قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید:
-وخید...من با تو خوشبخت...بودم، نوبت...هماست
وحید سرش را روی لبه ی تخت گذاشت و زار زد. گلناز و آیناز با گریه فریاد زدند:
-مامانی، مامان
فرشته دستش را با سستی بالا آورد و به سر گلناز کشید، آیناز با گریه گفت:
-مامان فرته، خیلی دوست دارم
فرشته به آیناز خیره شد، اشکها بی رحمانه می چکید. دوست داشتم خودم را به در و دیوار بکوبم. حس می کردم دیگر تحمل را ندارم. واقعا فرشته داشت از میان ما می رفت. صدای خواننده قلبم را تکه تکه کرد:
"کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم به غیر نامت کی نام دیگر ببرم"
فرشته با آخرین توانش گفت:
-هم...ا...جونِ تو...جونِ این..این..این...ا
و دستش از روی گونه ی گلناز شل شد و روی سینه اش افتاد و با چشمان نیمه باز به سقف اطاق، زل زد. نفسم بند آمد، دو زانو بین چهار چوب نشستم. وحید سرش را بالا آورد، به شانه های فرشته چسبید و از تهِ دل نعره زد:
-فرشته نرو فرشته جان، بمون خودمو غلامیتو می کنم، فرشته
دستم را روی سینه گذاشتم و به مانتو ام چنگ زدم. ویدا و پدر فرشته به داخل اطاق دویدند، پدرش فریاد زد:
-یا حضرت عباس، یا حضرت عباس
صدای خواننده همچنان به گوش می رسید:
"اگر تو را جویم حدیث دل گویم بگو کجایی به دست تو دادم دل پریشانم دگر چه خواهی فتاده ام از پا بگو که از جانم دگر چه خواهی...."
نگاه گریانم روی چشمان نیمه باز فرشته ثابت ماند، فرشته به آسمانها پر کشیده بود...

آرد را داخل تابه، روی شعله ی ملایم تفت می دادم. صدای سوزناکِ عبدالباسط در فضای خانه پیچیده بود که قران تلاوت می کرد. بغض بیخ گلویم چسبید، صبح فرشته را خاک کردیم و حالا من داشتم برایش حلوا درست می کردم. برای مراسم ختمِ دوست صمیمی ام حلوا درست می کردم. بینی ام را بالا کشیدم و دوباره آرد های طلایی شده را هم زدم. صدای فرخ لقا، دختر عمه ی مادر وحید را شنیدم:
-خسته شدی مادر، از صبح سرپایی
با پشت دست اشک هایم را پاک کردم. جوابش را ندادم، یعنی دهانم باز نمی شد تا چیزی بگویم.
-این بچه های طفل معصوم هلاک شدن، وحید هم که حسابی از پا افتاده، فرشته زن خوبی بود، خیلی خوب بود
لب هایم لرزید، بی اختیار زمزمه کردم:
-آسمونی بود
و بر خلاف انتظارم صدایم را شنید و گفت:
-آره مادر، آسمونی بود، آزارش به مورچه هم نمی رسید، قربون مصلحت خدا برم که هر چی خوبه گلچین می کنه
سر چرخاندم و به فرخ لقا زل زدم. صورتش گرد و مهربان بود، مرا یاد آق بانو می انداخت. با دیدنِ نگاه خیره ام، گفت:
-بمیرم الهی، دورادور می دونم چقدر با فرشته ی خدابیامرز صمیمی بودی، برای هم مثه خواهر بودین
ذهنم روی کلمه ی "فرشته ی خدا بیامرز" قفل شد. واقعا فرشته رفته بود. دیگر شده بود خدابیامرز. دیگر برای دیدنش باید می رفتیم سر خاکش.
-مادر وحید هم حالش خوب نیس، عروسشو خیلی دوست داشت، خدا نکنه زن خونه بمیره، تارو پود خونه از هم میشکافه مادر
سر چرخاندم و باز هم آرد ها را به هم زدم. اشک ها مجال نمی داد. به یاد وحید افتادم، صبح موقع دفن روی خاک ها افتاده بود و نعره می زد. گلناز و آیناز آنقدر جیغ کشیدند و فرشته را صدا کردند که مادر وحید دو بار از حال رفت. مرگ فرشته کمر همه مان را شکسته بود.
-از مهمون ها کسی نمونده، شش هفت نفری بیشتر نیستن، اگه شام هم خواستن منم می تونم بپزم، اگه دوست داشتی برو خونه ات استراحت کن مادر
با این حرفش تکان خوردم. می رفتم خانه ام؟ پس وحید چه؟ گلناز و آیناز چه؟ آن ها را چه کار می کردم؟ فرشته آنها را سپرده بود دست من، اصلا خودم...خودم هم...اصلا من...
و لبم را گاز گرفتم، به احساساتم مجال طغیان ندادم. چند ساعت پیش فرشته را دفن کرده بودیم، قرار نبود به چیز دیگری فکر کنم. از سر بیچارگی آه کشیدم، دست من نبود، فکرها می آمدند توی سرم. وحید می آمد توی سرم. دلم می خواست بروم پیشش دلداری اش بدهم. دلم می خواست دست بکشم به سرش...دلم می خواست...
با صدای گریه ی آیناز، به خودم آمدم:
-خاله
با دیدن چشمان سرخش دلم به درد آمد. آب بینی اش راه افتاده بود، لباس هایش خاکی بود. یاد آن وقت هایی افتادم که فرشته همیشه لباس تمیز به تن بچه هایش می کرد، بچه هایش مثل دسته ی گل بودند. به خودم نهیب زدم که این رسم امانت داری است؟
رو به فرخ لقا کردم و با صدای خش داری گفتم:
-شما بالای سر این حلوا می مونین؟
سری تکان داد. به سمت آیناز رفتم:
-جانم عزیز دلم؟
با هق هق گفت:
-مامان فرتمو می خوام، مامانمو می خوام، مامانم کِی میاد؟
فرخ لقا آه کشید. لبهایم لرزید، به این طفل معصوم چه می گفتم؟
دستی به سرش کشیدم:
-عزیز دلم، بیا بریم لباساتو عوض کنم، برات قصه بگم
با هق هق گفت:
-مامان فرته کو؟
چشمانم را روی هم فشردم. چطور به این دخترک شش ساله می فهماندم که مادرش دیگر برنمی گردد؟
دستش را در دست گرفتم:
-بیا عزیز خاله، مامان رفته پیشِ...پیشِ...
و نتوانستم حرفم را ادامه دهم. باز هم اشک ها روی گونه ام سر خورد. به همراهش وارد سالن شدم و به دنبال گلناز چشم چرخاندم، گوشه ی سالن در آغوش ویدا گریه می کرد، خم شدم و آیناز را در آغوش گرفتم و به سمتشان رفتم. مقابلشان ایستادم، به ویدا اشاره زدم. ویدا با گریه سری به نشانه ی تاسف تکان داد. دستم را دراز کردم و به شانه ی آیناز چسبیدم:
-خاله، میای با هم بریم توی اطاق؟
سر چرخاند و یکباره فریاد زد:
-نمیام، با تو جایی نمیام، دوسِت ندارم، تو خاله ی بدی هستی
یخ زدم، با دهان نیمه باز به او خیره شدم. صدایش بالا رفت:
-نمی خوامت، هیچ وقت دوسِت ندارم
هق هق آیناز هم بلند شد. ویدا دستی به سرش کشید:
-عمه، آروم باش فدات بشم
-بهش بگو بره، نمی خوام ببینمش
وار رفتم، نمی دانستم چه شده. نمی دانستم چرا از من بدش آمده بود. نگاهم رفت پی آیناز که بینی اش را به سرشانه ام می مالید. سرم را پایین انداختم و به سمت اطاق فرشته به راه افتادم.
......................
آیناز به آرامی اشک می ریخت، به خودم فشار آوردم تا گریه نکنم اما دلم پر از درد بود. لباس های کثیفش را عوض کردم و گفتم:
-خاله، دوست داری شب پیش من بخوابی؟
سرش را تکان داد:
-آره
خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم:
-می خوای برات قصه بگم؟
-آره، مثه مامان فرته برام قته بگو، بغلم کن
مثل فرشته که نمی شد، مثل فرشته که نمی شد برای این دخترک مادری کرد. فرشته چیز دیگری بود.
دست بردم سمت گونه اش و اشک هایش را پاک کردم، یکباره در اطاق باز شد، با ورود وحید به داخل اطاق، جا خوردم. بی اختیار دستم رفت سمت روسری ام که عقب رفته بود و خواستم آنرا جلو بکشم، تهِ ذهنم جرقه زد، وحید که دیگر نامحرم نبود، مَحرم بودیم، دستم میانه ی راه ثابت ماند. به صورت نزارش خیره شدم، صورتش در همین چند ساعت شکسته شده بود. نگاهی به من انداخت و یکباره چشم از من گرفت:
-اینجایی؟
آیناز از روی تخت بلند شد و به سمتش رفت:
-بابایی
و به پاهایش چسبید. وحید سر سری دستی به سرش کشید.
-بابایی من تَب پیتِ خاله هما می خوابم
وحید سر بلند کرد و به من خیره شد، دوباره چشم از من گرفت و به کف اطاق زل زد:
-نه بابایی، خاله شب می ره خونه ی خودش
غم در دلم نشست، نگاه دلخورم روی صورت وحید ثابت ماند. چرا داشت مرا بیرون می کرد؟ اصلا از دیروز تا الان چه اتفاقی افتاده بود؟ غیر از اینکه...غیر از اینکه فرشته رفته بود پیش خدا؟
و اشک دور چشمم حلقه زد. آیناز لج کرد:
-بابایی من می خوام پیتِ خاله هما بمونم
ابروهای وحید در هم گره خورد:
-نه بابایی، گفتم که خاله می خواد بره خونه ی خودش
و رو به من کرد و بدون اینکه نگاهم کند، گفت:
-کی میری هما؟
دهانم باز ماند. چرا اینطور می کرد؟ این همه آدم اینجا در این خانه بود، ما که اینجا تنها نبودیم، همه می توانستند بمانند و فقط من باید می رفتم؟
از روی تخت بلند شدم، گریه ی آیناز شدت گرفت. با صدای لرزانی گفتم:
-برم؟
باز هم نگاهم نکرد:
-آره دیگه برو، مرسی امروز خیلی زحمت کشیدی
همین؟ زحمت کشیده بودم؟ اینکه زحمت نبود، برای دوستم این کار را کرده بودم، دوستی که دیگر بین ما نبود. تشکرش را نمی خواستم، چرا باید می رفتم؟ پس تکلیف خودش و بچه ها چه می شد؟ پس تکلیف قولی که به فرشته دادم چه می شد؟ تکلیف خودم...
و به خودم آمدم و باز هم جلوی پیش روی افکارم را گرفتم.
وحید به سمت در اطاق رفت:
-هر وقت خواستی بری بگو
و دست آیناز را کشید:
-بیا
آیناز مقاومت کرد:
-نمیام، خاله هما رو می خوام،
وحید عصبی شد:
-من اعصاب ندارما، راه بیا ببینم
با نگرانی چند قدم به سمتشان رفتم:
-آقا وحید؟
نگاهم نکرد:
-چیه هما؟
دلم شکست. چه کار کرده بودم آخر؟
-می خوام آیناز...
به میان حرفم پرید:
-میشه اول روسریتو بکشی جلو بعد با من حرف بزنی؟
بی اختیار دستم را بلند کردم و به سرم کشیدم، روسری کمی عقب رفته بود. همین؟ برای همین بود که نگاهم نمی کرد؟ مگر نمی دانست محرمیم؟ اصلا در این آشفته بازار وقت فکر کردن به این چیزها بود؟ فرشته رفته بود و آیناز و گلناز بهانه اش را می گرفتند، وحید نگران دو تار مویی بود که دیدنش لا اقل از سوی او حرام نبود، گناه نبود؟
روسری را پایین کشیدم:
-آقا وحید؟
سر بلند کرد و به من زل زد:
-چیه؟
جا خوردم. چقدر تلخ بود، لبهایم را به طرفین کش دادم، نباید گریه می کردم، اما دست من نبود. با بغض گفتم:
-با آیناز می رم خونه، میشه؟
آیناز به سمتم پرید به پاهایم چسبید:
-خاله منم میام، باتِه؟
با بغض به وحید زل زدم، دوباره چشم از من گرفتم و کلافه نفس عمیق کشید و گفت:
-باشه ببرش،
دیگر نمی خواستم که به من نگاه کند. خم شدم و آیناز را در آغوش گرفتم، بی صدا اشک می ریخت. روسری ام عقب رفت، هراسان دست بردم سمت روسری ام تا آن را جلو بکشم. چرخیدم تا کیفم را از روی میز توالت بردارم، ناگهان نگاهم افتاد به قابِ عکس فرشته که روی میز توالت بود، با لبخند به دوربین نگاه می کرد. آیناز با انگشت به قابِ عکس اشاره کرد و با بغض گفت:
-خاله، مامانم پیتِ خدا هم می خنده؟
با بغض گفتم:
-آره خاله، می خنده
و چرخیدم و خواستم از کنار وحید بگذرم که دهان باز کرد:
-همین روزا واسه اون جریان میریم محضر
لب هایم را گاز گرفتم. از بالای سر آیناز به او خیره شدم، باز هم نگاهم نکرد. اخمهایم در هم گره خورد، از کنارش گذشتم.
روی تختم دراز کشیدم، آیناز به آغوشم خزید و دستش را دور کمرم حلقه کرد. دلم گرفت. آه کشیدم و روی موهایش بوسه زدم. با بغض گفت:
-خاله، مامانم همیته گوتمو بوس می کرد
اینبار خم شدم و نرمه ی گوشش را بوسیدم و به آرامی گفتم:
-بخواب عزیز خاله
خمیازه کشید و گفت:
-من می دونم چرا گلناز دیگه دوسِت نداره
چشمانم را تنگ کردم و پرسیدم:
-چرا؟
خودش را به من چسباند و چشمانش را بست:
-به من گفت تو می خوای مامان ما بِتی، بابا تو رو آورد خونمون و مامان فرته رفت، آره خاله؟ تو گفتی مامان فرته بره؟
با لب های آویزان به آیناز زل زدم. به یاد جیغ های هیستریک گلناز افتادم، او چه تقصیری داشت؟ او خیلی چیزها را نمی دانست، او اصلا چیزی نمی دانست، او که از راز بین من و فرشته خبر نداشت، حتی وحید هم چیزی نمی دانست. با یاد آوری چشمان غم زده ی وحید، دوباره دلم به درد آمد، محترمانه مرا از خانه بیرون انداخته بود. گونه ام را به سر آیناز چسباندم، روزهای سختی پیش رو داشتم انگار...
.....................
مراسم سوم فرشته به پایان رسیده بود. از سر خاک باز می گشتیم، همگی مان آنقدر اشک ریخته بودیم که دیگر جانی در تنمان باقی نمانده بود. چشمانم نیمه باز بود، حتی نمی توانستم خوب پلک بزنم. وحید آنقدر گریه کرده بود که احتمال می دادم هر لحظه از حال برود. تلو تلو خوران به سمت ماشین آمد. نگاهم روی صورت رنگ پریده ی گلناز ثابت ماند. با گریه ناخن می جوید. همگی کنار ماشین من ایستادیم. رو به ویدا گفتم:
-شما با کدوم ماشین می رین؟ ماشین هست اصلا؟
بینی اش را بالا کشید:
-من و مامان و بچه ها و فرخ لقا با ماشین شوهرم می ریم خونه ی وحید اینا
سری تکان دادم:
-جا نمی شین که، این همه آدم کجا میخواین بشینین؟ چند نفر بیاین توی ماشین من، فرخ لقا و بچه ها و وحید بیان با من بریم
گلناز خودش را پشت سر وحید پنهان کرد و فریاد زد:
-من با اون نمیام
عضلات بدنم منقبض شد. یاد حرف آیناز افتادم که گفته بود گلناز فکر می کند من آمده ام جای مادرشان را بگیرم. چشم از او گرفتم و رو به وحید گفتم:
-شما چی می گین؟
وحید دستش را به صندوق ماشین تکیه زد و گفت:
-نمی دونم، هیچی نمی دونم
-پس شما بیاین با بچه ها تو ماشین من، فرخ لقا هم میاد با ما، اصلا مادر جون هم بیاد با ما بریم
آیناز به سمتم آمد و به مانتو ام چسبید:
-بریم خاله
در عقبِ ماشین را باز کردم، گلناز جیغ کشید:
-من نمیام، دوست ندارم باهاش جایی برم
عرق کردم، خجالت زده شدم. حس کسی را داشتم که انگار موقع دزدی مچش را گرفته باشند و نمی دانست چه جوابی بدهد. وحید بی حوصله از بازوی گلناز گرفت و او را به سمت صندلی عقب هل داد:
-برو بشین
و رو به فرخ لقا کرد:
-بشین دختر عمه
گلناز چرخید و به سمت ویدا دوید:
-من دوست ندارم با اون جایی بیام
وحید چشمانش را درشت کرد:
-چته دیوونه شدی؟ بتمرگ توی ماشین ببینم
دستم را مشت کردم، ناخنم کف دستم فرو رفت. گلناز چرا اینطور شده بود؟ اصلا چطور باید به او می فهماندم نیامده ام جای فرشته را بگیرم. آیناز را از خودم جدا کردم و به سمتش رفتم و با التماس گفتم:
-عزیز خاله، بیا بغلم، قربون شکل ماهت بشم
از تهِ دل جیغ کشید:
-دوسِت ندارم، تو اومدی جای مامانمو بگیری، تو خواستی مامان فرشته بره پیش خدا
زبانم بند آمد، آب دهانم خشک شد. چند لحظه صورت خیس از اشک گلناز را تار دیدم. همانطور مسخ شده سر جایم ایستادم و به او زل زدم. لب هایم را به داخل دهانم کشیدم پلک زدم و به فرخ لقا خیره ماندم که به من نگاه می کرد. ویدا دو زانو مقابل گلناز نشست:
-عمه، کسی نمی خواد این کارو کنه، این چه حرفیه؟
و دست برد سمت بازوی گلناز:
-بیا اصلا با ما بریم خونه، خوبه؟
گلناز بازویش را عقب کشید:
-من خودم می دونم، خودم اون شب دیدم که اونو بابام کنار هم نشستن، تو و بابا به منو آیناز گفتین بریم تو یه اطاق دیگه ولی من از لای در دیدم، نخیرم، من خودم می دونم چی شده، اومده بشه مامان ما، ولی من مامان فرشته ی خودمو می خوام
لبم را گاز گرفتم، آبرویم جلوی فرخ لقا رفت. اگر این حرف دهان به دهان پخش می شد چه؟ آن هم درست سومین روزی که فرشته را خاک کرده بودیم. صدای جیغ های سرسام آور گلناز در قبرستان پیچید. مادر وحید با بغض گفت:
-عزیز دلم، این حرفها رو نزن، قربونت برم
یاد حرف فرشته افتادم. گفته بود جان من و جان این بچه ها. گلناز یک دختر بچه ی هفت ساله بود، دردهای من و مادرش را نمی فهمید. اما من که هفت ساله نبودم. به سمتش رفتم و مقابلش زانو زدم:
-خاله...
مجال نداد حرف بزنم، به سمتم پرید و از موهایم کشید. دوباره به موهایم چنگ انداخته بود، یاد آن روزی افتادم که تورج هنوز ایران بود، موهایم را کشیده بود، تورج نجاتم داد. از درد چشمانم پر از اشک شد. صدای قدم هایی را شنیدم، ویدا بود که به سمت گلناز پرید تا دستش را از موهایم جدا کند. صدای فرخ لقا را بلند شد:
-ای وای، دختر من، مادر چرا اینجوری می کنی؟ عزیز جان
دستان گلناز از سرم جدا شد و دسته ای از موهایم را از ریشه کند. به سرم چسپیدم و از پس پرده ی اشک به چهره ی برافروخته اش زل زدم. جیغ کشید:
-تو می خوای بیای رو تخت مامان فرشته بخوابی، من می دونم
دستم را مقابل دهانم گرفتم نزدیک بود از حال بروم، یکباره کسی با سرعت نور از کنارم گذشت و به سمت گلناز پرید و از پیراهنش گرفت. وحید بود. چشمانم دو دو زد. ویدا با نگرانی به سمتش رفت:
-وحید جان
وحید ویدا را پس زد:
-عقب وایسا تا من این توله سگو آدم کنم
گلناز دست و پا زد:
-بذارم زمین، بابایی بد، تو اونو اوردی مامان ما بشه، من مامان فرشتمو می خوام
نگاهم رفت پی مادر وحید که ناگهان از حال رفت و روی زمین نشست. ویدا جیغ کشید:
-مامان؟ مامان
فرخ لقا هیکل گردش را به زحمت تکان داد و بالای سر مادر وحید رفت. آیناز هراسان شد و به گریه افتاد. چشمان وحشت زده ام روی وحید ثابت ماند که گلناز را با یک دست بلند کرد و به ماشینم چسباند و تکانش داد:
-لال میشی یا نه؟ لال میشی؟
و دوباره تکانش داد:
-چه مرگت شده که همه رو ریختی به هم؟
گل سر گلناز باز شد و موهای سیاهش روی شانه اش رها شد. موهایش مثل موهای فرشته، سیاه و پر پشت بود. مثل موهای مادرش صاف بود. مادرش...این دختر مادری بود که به او قول داده بودم بالای سر بچه هایش بمانم. به خودم آمدم، به سمت وحید دویدم و کنارش ایستادم:
-آقا وحید تو رو خدا ولش کن
بدون اینکه سر بچرخاند، گفت:
-برو ماشینو روشن کن، دخالت نکن
و باز هم گلناز را تکان داد:
-نمی بینی حال و روز منو؟ نمی فهمی چمه؟ می فهمی یا نمی فهمی؟ بزنم دندوناتو بریزم تو شکمت؟
و باز هم تکانش داد، حس کردم هر لحظه ممکن است دل و روده ی گلناز از دهانش بیرون بیاید، عصبی شدم و دستم را به سمت بازوی وحید دراز کردم:
-ولش کن، کشتیش،
پسم زد:
-شنیدی گفتم ماشینو روشن کن یا نه؟ باید آدمش کنم تا دوباره از این شکر خوری ها نکنه
صدای من هم بالا رفت:
-این یه بچه است؟ اصلا مگه موهای سر تو رو کنده که دخالت می کنی؟
و اینبار با هر دو دست بازویش را در آغوش کشیدم. انگار برق به بدنش وصل شده بود که گلناز را رها کرد و به سمتم چرخید و با چشمان از حدقه درآمده گفت:
-واسه چی به من دست می زنی؟
زبانم بند آمد، به گلناز نگاه کردم که به سمت ویدا دوید. آب دهانم را قورت دادم:
-واسه اینکه...واسه ی...
-می خوای همه بفهمن صیغه شدیم؟ می خوای واسه جفتمون بد بشه؟ چرا دستمو گرفتی؟
به لبم دست کشیدم، فرشته یک چیزی می دانست که گفت وحید دل نازک شده. اما این که دل نازکی نبود، دیوانگی بود. وحید دیوانه شده بود. لبم را تر کردم:
-داشتی می کشتیش
-بچه مه، می خوام بکشمش، تو چرا به من دست می زنی؟
و منتظر جوابم نماند:
-نه اینجوری نمیشه، می دونم چی کار کنم
به عقب چرخید و رو به ویدا کرد:
-با هما میرم تا جایی میام، شماها برین خونه
و به من اشاره زد:
-بشین بریم محضر، زود باش
لب هایم لرزید:
-محضر چرا؟
عصبی سر تکان داد:
-خودت می دونی چرا، زود باش بریم
ذهنم به تکاپو افتاد. نباید می رفتم، به فرشته قول داده بودم. اصلا کدام قول، چه کشکی چه دوغی، قبل از اینکه به فرشته قول داده باشم، خودم عاشق وحید بودم، فرشته ی مهربانم مرا به او رسانده بود و حالا به همین راحتی باید می رفتم محضر؟ نه، نمی خواستم این رشته ی نازک را با دستانِ خودم ببرم. اگر وحید آنقدر احمق بود که این همه عشق و علاقه را نمی فهمید، اگر دخترش عقل نداشت و درک نمی کرد، من که نفهم و کم عقل نبودم. دوستش داشتم، برایش می جنگیدم. فرشته به من گفته بود بجنگم. گفته بودم سخت است اما من می توانم. سرم را بالا گرفتم و به چشمانش زل زدم:
-نمیام
پلک هم نزد، خیره خیره به من نگریست. انگار متوجه ی حرفم نشد که با ناباوری پرسید:
-چی؟
یک قدم عقب رفتم:
-نمیام محضر
-چرا نمیای؟
ذهنم را به دنبال جواب قانع کننده، بالا و پایین کردم. چرا نمی رفتم، چرا نباید می رفتم؟ به او چه می گفتم؟ فرخ لقا چند قدمی ما بود، ویدا و مادرش، دخترانش....
-نمی خوام جدا شم
دهان وحید نیمه باز ماند. لبش به نشانه ی لبخندی کش آمد. هراسان شدم، به عقب چرخیدم تا ببینم دیگران در چه وضعیتی هستند، مادر وحید هنوز روی زمین بود، گلناز روی جدول نشسته بود و اشک می ریخت، آیناز کنارش روی زمین نشسته بود. در این آشفته بازار وحید می گفت برویم محضر؟ نه، نمی رفتم. سر چرخاندم، با دیدنش که در یک قدمی ام بود جا خوردم، با نگاه سرد و سوزنی دوباره پرسید:
-چرا نمی خوای جدا شی؟
-چون بچه هات به من احتیاج دارن، اصلا خودت...خود...
و نتوانستم حرفم را ادامه دهم، وحید به آستین پالتو ام چسبید و مرا به سمت ماشین کشاند:
-ما به هیچ احدی احتیاج نداریم، امشب می خوام به مهمونا بگم هر کی بره خونه ی خودش، ویدا و مادرم برن خونه ی خودشون، بچه های منن خودم بزرگشون می کنم
خودم را سفت کردم تا نتواند مرا بکشد، اما فایده ای نداشت، مرا به سمت ماشین برد، با دستم به در صندلی عقب که باز مانده بود چنگ انداختم. وحید بین راه ایستاد، رهایم کرد چرخیدم و رو به رویش ایستادم. با بهت گفت:
-هما چه مرگته؟ چته تو؟ می گم بریم محضر
با ترس سرم را به نشانه ی نه بالا انداختم. به سمتم آمد، ترسیدم و یک قدم عقب رفتم، تعادلم را از دست دادم و روی صندلی عقب ماشین ولو شدم، وحید به سمتم آمد و دوباره به بازویم چسبید:
-پاشو
وضعیت اسفناکی بود، روی صندلی پهن شده بودم و وحید رو به من خم شده بود. مرا به سمت خود کشید و با عصبانیت گفت:
-تو مگه زن منی که نمی خوای جدا شی؟
لب هایم لرزید، خوب من زنش بودم، زن عقدی اش بودم. صورتِ آسمانی فرشته آمد مقابل چشمم. اصلا این بار می خواستم برای خودم بجنگم. فرشته راضی بود، خودش عقدمان کرده بود، خودش مجبورمان کرده بود. بغض کردم و با گریه گفتم:
-آره من زنتم، زن عقدی تو ام، خودت گفتی بعله، خودت عقدم کردی، چند روز پیش کر بودی که صدای بعله ی خودتو نشنیدی؟
دستش از روی پالتو ام شل شد. نگاه شوک زده اش روی صورت گریانم چرخید، کمر راست کرد و گفت:
-هما؟ منم وحید، شوهر فرشته، شوهر دوستت، برادرت، هما...
به هق هق افتادم:
-تو برادر من نیستی
دستش را به سقف ماشین تکیه زد و خودش را خم کرد و چند بار نفس عمیق کشید.

 



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: